گــــاهـــی اوقـــات...

دوست داشتي حتي يك نفر در دنيايت باشد كه وقتي هم كه كنارت هست در هجوم حضور انسانها احساس تنهايي نكني…


دوست داشتي فهميده شوي ، درك شوي ، بدون اينكه هر حرفي را به زبان بياوري منظورت را بگيرند ، بفهمند كه حرف داري اما…سكوت ميكني…


به حدي ميرسي كه ترجيح ميدهي به تو تنفر ورزيده شود تا بي تفاوتي…ترجيح ميدهي به زبان بياورند كه حوصله ات را ندارند ! نه اينكه كاري كنند كه احساس كني در اين دنيا فقط تو اضافه اي…!


دلت ميخواهد كسي كنارت باشد كه تا ابد بماند…نه اينكه فقط برايت تصويري گنگ و هميشگي شود در خاطرت…


بلاتكليف ميماني و منتظر معجزه اي مينشيني تا همه چيز را عوض كند…شايد معجزه اي كه مدت هاست منتظرش هستي!…معجزه اي كه كمي دست نيافتنيست… البته براي تو(!)


آنقدر در گذشته ات غرق ميشوي كه متوجه گذر حال نميشوي…


تمام سعي ات را ميكني منطقي فكر كني!…حتي وقتي احساسات خفه ات ميكند!اما كسي متوجه نميشود!…


ميترسي از اينكه با كسي هم صحبت شوي…تا باز هم مورد سرزنش قرار بگيري!چون خودت به اندازه ي كافي خود را سرزنش ميكني…


مجبور ميشوي از كسي كه بارها و بارها شكستيش عذر خواهي كني…از "غرورت"…و بگويي كه اين بار،دفعه ي اخر است…اما باز هم قلبت نگذارد كه خوش قول باشي…!


پر از گلايه ميشوي از زمين و زمان…اما…زبانت نميچرخد كه چيزي بگويي…درحالي كه شايد همه فكر كنند كه ديگر حرفي براي گفتن نداري!…


روزگار به تو مي آموزد كه گاهي سبك نشي سنگين تري…!!!


پر ميشوي…لبريزميشوي…نيازمند بودن كنار كسي كه خيـلـي دوستش داري ميشوي…اما نميشود!


دوست داري بدانند…كه برخي دوست داشتن ها هر اتفاقي هم كه بيفتد فراموش نميشوند…نميشوند…نميشوند…و هميشه در امن ترين مكان قلبت جا دارند....

نظرات شما عزیزان:
زهرا.خاطره اون روزی رو ک برام پفک خریدی روبنویس...خوش گذشت.gif)
.gif)
حالا شااااااااااااااااااااید منم ی روز برات بخرم.....ولی خدایی خیلی سوتی دادیماااااا..بنده خدا خانوم چقدر ترسید یهویی مثه جنا پریدیم جلوش.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:حوصله ی نوشتن ندارم دوستم:)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:حوصله ی نوشتن ندارم دوستم:)
اخ جووووووووووون اینو یافتی